8eucqcw.gif

all444xw5.gif

تصمیم گرفتم که شب را به مسجد کوفه بروم.

به هر حال با هر زحمتی بود، خودم را به آنجا رساندم.

صبح زود از کربلا حرکت کردم، اواخر شب به نجف اشرف رسیدم و بعد هم به مسجد کوفه رفتم.

 در راه که داشتم به تنهایی پیاده به مسجد می‌رفتم، دیدم سواره‌ای آمد و رو به من کرد و

 گفت: چه شده؟! چرا این‌ قدر غمگینی؟

او حتی من را به اسم صدا زد و گفت: آمیرزا محمّد! چه شده، اوضاعت خراب است؟!

میرزا محمد می‌‌گوید: من هم که وضع بسیار بدی داشتم، گفتم: هیچ! مسافری هستم و خسته‌ام.

گفت: این خستگی تو، علتی دارد و با خستگی‌های دیگر فرق می‌کند.

گفتم: بله، حقیقتش این است که من از کاروان حج عقب ماندم و تمام وسایلم را بردند.

میرزا محمّد می‌گوید: آن فرد به فارسی سلیس صحبت می‌کرد، امّا آن‌ قدر نورانی بود که من خیلی نمی‌توانستم ایشان را نگاه کنم و سرم را پایین می‌انداختم و حرف می‌زدم.

 این سواره‌ بزرگوار فردی را صدا زد.

 اتفاقاً دیدم آن فردی که آمد، شبیه هالوی خود ماست.

 آن سواره‌ی بزرگوار به هالو گفت:

 اسباب سرقت شده این شخص را به او برسان و او را به مکّه ببر و بازگردان. 

هالو هم دو دستش را بر سینه گذاشت و گفت: سمعاً و طاعتاً یا مولای! یا سیّدی!

آن سواره به راه افتاد و رفت.

میرزا محمّد می‌گوید: هالو به من گفت از کاروان جا ماندی؟ 

گفتم: آره، تو همان هالوی اصفهان ما نیستی؟!

گفت: بله، من همان هستم.

من متعجّب شدم و گفتم: خدایا! این چه می‌گوید؟!

هالو گفت: کاری به این کارها نداشته باش.

وقتی دیدم او اینچنین آمرانه صحبت می‌کند، دهانم بسته شد. من را به مسجد کوفه برد و گفت: 

برو اعمالت را انجام بده، بعد از نماز صبح بیا که من هم اثاثت را برایت بیاورم.

میرزا محمّد می‌گوید: 

من رفتم اعمالم را انجام دادم و نماز صبحم را خواندم، در حالی که همچنان متحیر بودم و گریه می‌کردم، می‌گفتم: ما این را در اصفهان یک آدم ساده می‌دانستیم و برای همین به او هالو می‌گفتیم،

 حالا او اینجا در نجف اشرف چه می‌کند؟! گریه می‌کردم و می‌گفتم: ما چطور بندگان خدا را نمی‌شناسیم و . .

بعد از نماز صبح، از مسجد کوفه خارج شدم و سر قراری که داشتیم، حاضر شدم. هالو من را به بیرون از شهر برد و همه‌ آن جهیزیه‌ شترم را به من داد و گفت: ببین همه چیز درست است.

نگاه کردم و گفتم: بله، درست است، بعد پرسیدم: شما چطور به این مطالب رسیدی؟

گفت: آمیرزا محمّد!

انسان اگر به عبادت خودش غرّه رفت، بیچاره می‌شود. 

اگر دیگران را به سخره گرفت، بیچاره می‌شود. 

اگر تصور کرد از دیگران به خاطر مال و منالش برتر است، بیچاره می‌شود. 

اگر تصور کرد، به واسطه‌ منصب و مقام و علمش از دیگران برتر است، بیچاره می‌شود. همه‌ این‌ها را مواظب باشید.

 بله، من هالو هستم، من هیچ چیزی از دنیای شما نمی‌فهمم، من فقط یک کسی را در دنیای شما می‌شناسم که آن هم آقا جانم، حضرت حجّت است. من با او مأنوس هستم.

میرزا محمّد می‌گوید:

 او همین‌طور اشک می‌ریخت و می‌گفت و من متحیر بودم که او چه می‌گوید.

 بعد هم به من گفت: از این جریان با کسی صحبت نمی‌کنی. حالا هم بیا برویم.

چند قدمی نگذشته بود که یک‌باره دیدم من در مکّه مکرّمه هستم. فرمود:

 اعمالت را انجام بده و بعد از اعمال، باز بیرون مکه بیا، من مأموریت دیگری دارم که تو را برگردانم.

میرزا محمّد می‌گوید: دهانم بسته بود و اشک می‌ریختم. دوستانم را دیده بودم، می‌گفتند: کجایی؟! چطور شد؟!

 من نمی‌توانستم حرف بزنم و مأمور به سکوت بودم.

 امّا دیگر هیچ چیزی نمی‌فهمیدم و می‌گفتم: ما این همه شما را صدا می‌زنیم، امّا کسی که به او، هالو می‌گفتیم، یار و دوست و رفیق شماست. ما چه می‌کردیم و او چه می‌کرد!

یکی دو مرتبه هم میرزا حسین کشیک‌چی را در طواف دیدم، امّا حتّی جرأت نزدیک شدن نداشتم. قرارمان بود که بعد از اعمال به بیرون مکّه بروم. بعد از تمام شدن، از دوستانم جدا شدم و به آن‌ها گفتم: من فعلاً می‌خواهم بمانم و بعداً برمی‌گردم.

 به بیرون مکّه رفتم، او را دیدم، به من گفت: اعمالت قبول باشد. دو قدمی بیشتر برنداشته بودم که دیدم در مقابل دروازه‌ مدینه‌ی منورّه هستیم.

گفت: حالا برو زیارت‌هایت را هم انجام بده. کاروانت بعد از چند روز به مدینه می‌رسند، اما تو زودتر آمدی و بعد هم می‌توانی با آن‌ها برگردی، دیگر به من ربطی ندارد.

او خداحافظی کرد و رفت و من هنوز متحیّر بودم.

 امّا حال خاصّی داشتم و دوستانم هم مدام به من می‌گفتند: التماس دعا، عجب حالی داری، ما نمی‌دانستیم تو این‌طور اهل گریه هستی، در بازار اصفهان شوخ طبع بودی و گریه‌هایت را ندیده بودیم. آن‌ها نمی‌دانستند موضوع چیست.

با کاروان از مدینه به اصفهان برگشتیم. 

مردم به دیدن ما آمدند، 

روز دوم بود که دیدم هالو به دیدن من آمد، تا آمد، خواستم بلند شوم، با اشاره گفت: بنشین.

 چون قدیم‌ها رسم‌هایی داشتند. لذا او هم فقط سلام کرد و زیارت قبول گفت و در قهوه‌خانه پشتی که معمولاً برای خدام و . بود، رفت و با آن‌ها نشست و چایی خورد و رفت.

این چند روز که به دیدن من می‌آمدند، من مدام اشک می‌ریختم. آن‌ها هم متعجّب بودند و می‌گفتند:

 ما خانه‌ حاجی‌ها که رفتیم، همه خوشحال بودند و از سفرشان تعریف می‌کردند.

 امّا هر چه به من می‌گفتند: تعریف کن، می‌گفتم: من چیز تعریفی ندارم و فقط اشک می‌ریختم. آن‌ها هم با تعجب من را نگاه می‌کردند و می‌رفتند.

روز سوم دیگر طاقت نیاوردم و به خانه‌ هالو رفتم، در زدم، هالو آمد، او را بغل کردم و به پایش افتادم و گفتم: 

آخر تو چه کسی هستی؟! گفت: 

همان چیزهایی که در آنجا به تو گفتم، 

من بنده‌ ضعیف خدا هستم، هیچ چیزی نیستم. 

شما مردم را حقیر نپندارید. 

شما به عبادتتان، منصبتان، مالتان و . غیره نروید.

 این‌ها همه اغواهای شیطان است.


all444xw5.gif

پای درس حاج محمد اسماعیل دولابی

داستان هالو - میرزا حسین کشیکچی و مراوده با امام مهدی(عج)- صفحه1

داستان هالو - میرزا حسین کشیکچی و مراوده با امام مهدی(عج)- صفحه 2

داستان هالو - میرزا حسین کشیکچی و مراوده با امام مهدی(عج)- صفحه 3

هم ,هالو ,میرزا ,محمّد ,تو ,می‌گوید ,را به ,به من ,بعد از ,محمّد می‌گوید ,میرزا محمّد ,میرزا محمّد می‌گوید ,است، بیچاره می‌شود

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود پاورپوینت اعصاب و روان دانش وب گاه رسمی منتظران xppt shabshab ✨یادآور حقیقت پیدای‌ نور باش✨ golbargyasil کتابخانه عمومي آيت الله ذبيحي مايوان فروشگاه بزرگ بازاریابی