در جوانی اسبی داشتم. وقتی از کنار دیواری عبور میکرد و سایهاش به دیوار میافتاد،
اسبم به آن نگاه و خیال میکرد اسب دیگری است.
به همین خاطر خرناس میکشید و سعی میکرد از آن جلو بزند و چون هرچه تند میرفت، میدید هنوز از سایهاش جلو نیفتاده است؛ باز هم به سرعتش اضافه میکرد
تا حدی که اگر این جریان ادامه پیدا میکرد مرا به کشتن میداد.
اما
دیوار تمام میشد و سایهاش از بین میرفت، آرام میگرفت.
در دنیا وقتی به دیگران نگاه کنی، بدنت که مرکب توست میخواهد در جنبههای دنیوی از آنها جلو بزند
و اگر از چشم و همچشمی با دیگران باز نگهش نداری،
تو را به نابودی میکشد.
پای درس حاج محمد اسماعیل دولابی
داستان هالو - میرزا حسین کشیکچی و مراوده با امام مهدی(عج)- صفحه1
داستان هالو - میرزا حسین کشیکچی و مراوده با امام مهدی(عج)- صفحه 2
داستان هالو - میرزا حسین کشیکچی و مراوده با امام مهدی(عج)- صفحه 3
میکرد ,جلو ,سایهاش ,باز , در ,دیگران ,و سایهاش ,دنیا وقتی , در دنیا ,میگرفت در ,میرفت، آرام
درباره این سایت