شهدای گمنام!ذخائرِنظام«فرزندان شاهد»هنوز بیدارند.



 در جوانی اسبی داشتم. 
وقتی از کنار دیواری عبور می‌کرد و سایه‌اش به دیوار می‌افتاد،
اسبم به آن نگاه و خیال می‌کرد اسب دیگری است.

به همین خاطر خرناس می‌کشید و سعی می‌کرد از آن جلو بزند و چون هرچه تند می‌رفت، می‌دید هنوز از سایه‌اش جلو نیفتاده است؛ باز هم به سرعتش اضافه می‌کرد
تا حدی که اگر این جریان ادامه پیدا می‌کرد مرا به کشتن می‌داد.

 اما
دیوار تمام می‌شد و سایه‌اش از بین می‌رفت، آرام می‌گرفت.

 در دنیا وقتی به دیگران نگاه کنی، بدنت که مرکب توست می‌خواهد در جنبه‌های دنیوی از آنها جلو بزند 
و اگر از چشم و همچشمی با دیگران باز نگهش نداری، 
تو را به نابودی می‌کشد.

8eucqcw.gif

all444xw5.gif

·        داستان کشیک‌چی بازار اصفهان و مراوده او با حضرت حجت(عج)!

داستانی از شخص بزرگواری می‌خواهم تعریف کنم که قبر شریف ایشان، در تخت فولاد اصفهان که وادی السلام ثانی است، قرار دارد. گاهی بخواهید که مخصوص به تخت فولاد اصفهان بروید. دیدید برخی ایران‌گردی می‌کنند و .، امّا گاهی شما فقط برای تخت فولاد اصفهان بروید. اعاظم و بزرگان زیادی در آن‌جا مدفون هستند و حالات و مطالب و اوضاع خاصّی دارد.

این شخصی که می‌خواهم داستانشان را بگویم (هدف ما داستان‌گویی نیست، امّا این‌ها داستان راستان است و انسان را تکان می‌دهد)، مرحوم میرزا حسین کشیک‌چی هستند. ایشان توفیق پیدا کردند به محضر آقا جان، حضرت حجّت برسند و با حضرت در ارتباط بودند و متوفّی 1309 ه.ق هستند.

ایشان در بازار اصفهان، نگهبانی و کشیک می‌دادند و برای همین به این اسم معروف شده‌اند. یک کوله‌باری هم بر دوش خودشان داشتند و بار حمل می‌کردند. اهل بازار، ایشان را چون خیلی ساده بودند، هــــالــــو» صدا می‌زدند.

حاج آقا جمال اصفهانی که مدفون در تکیه مادر شاهزاده تخت فولاد هستند، ماجرای مرحوم میرزا حسین کشیک‌چی را به نقل از میرزا محمّد، یکی از تجّار اصفهان که بسیار مؤمن و اهل عبادت بود و خدمت آیت‌الله سیّد محمّد چهار سوقی، صاحب کتاب شریف روضات الجنّات، معروف به آیت‌الله روضاتی می‌رسید، نقل می‌کنند:

میرزا محمّد، یکی از تجّار بزرگوار، با دوستانشان عازم برای سفر مکّه می‌شوند.

 تصمیم داشتند که ابتدا به زیرات عتبات عالیات بروند و بعد از آن راهی مکّه شوند. در آن زمان‌ها که هواپیما نبود، این سفر، چند ماهی طول می‌کشید. در راه، ایشان تمام وسایلش را گم می‌کند و از مسافران بیت‌الله جدا شده و در کربلا ‌ماند.

میرزا محمّد می‌گوید: من بسیار ناراحت و اندوهگین شدم که از سفر جاماندم. از حضرت خواستم که به من کمکی کند. متوسّل به خود أبی‌عبدالله شدم که من تاجر آبرومندی بودم که تا حالا دستم را جلوی کسی دراز نکردم (بالاخره برخی مناعت طبع دارند و عمری در تجارت و کسب و کار هستند و آبرومند می‌باشند، در روایات هم داریم که این‌ها حرمت دارند و باید حرمتشان حفظ شود). امّا الآن همه چیزم را از دست دادم و می‌خواستم به بیت الله بروم، ولی نشد.


all444xw5.gif


8eucqcw.gif

all444xw5.gif

تصمیم گرفتم که شب را به مسجد کوفه بروم.

به هر حال با هر زحمتی بود، خودم را به آنجا رساندم.

صبح زود از کربلا حرکت کردم، اواخر شب به نجف اشرف رسیدم و بعد هم به مسجد کوفه رفتم.

 در راه که داشتم به تنهایی پیاده به مسجد می‌رفتم، دیدم سواره‌ای آمد و رو به من کرد و

 گفت: چه شده؟! چرا این‌ قدر غمگینی؟

او حتی من را به اسم صدا زد و گفت: آمیرزا محمّد! چه شده، اوضاعت خراب است؟!

میرزا محمد می‌‌گوید: من هم که وضع بسیار بدی داشتم، گفتم: هیچ! مسافری هستم و خسته‌ام.

گفت: این خستگی تو، علتی دارد و با خستگی‌های دیگر فرق می‌کند.

گفتم: بله، حقیقتش این است که من از کاروان حج عقب ماندم و تمام وسایلم را بردند.

میرزا محمّد می‌گوید: آن فرد به فارسی سلیس صحبت می‌کرد، امّا آن‌ قدر نورانی بود که من خیلی نمی‌توانستم ایشان را نگاه کنم و سرم را پایین می‌انداختم و حرف می‌زدم.

 این سواره‌ بزرگوار فردی را صدا زد.

 اتفاقاً دیدم آن فردی که آمد، شبیه هالوی خود ماست.

 آن سواره‌ی بزرگوار به هالو گفت:

 اسباب سرقت شده این شخص را به او برسان و او را به مکّه ببر و بازگردان. 

هالو هم دو دستش را بر سینه گذاشت و گفت: سمعاً و طاعتاً یا مولای! یا سیّدی!

آن سواره به راه افتاد و رفت.

میرزا محمّد می‌گوید: هالو به من گفت از کاروان جا ماندی؟ 

گفتم: آره، تو همان هالوی اصفهان ما نیستی؟!

گفت: بله، من همان هستم.

من متعجّب شدم و گفتم: خدایا! این چه می‌گوید؟!

هالو گفت: کاری به این کارها نداشته باش.

وقتی دیدم او اینچنین آمرانه صحبت می‌کند، دهانم بسته شد. من را به مسجد کوفه برد و گفت: 

برو اعمالت را انجام بده، بعد از نماز صبح بیا که من هم اثاثت را برایت بیاورم.

میرزا محمّد می‌گوید: 

من رفتم اعمالم را انجام دادم و نماز صبحم را خواندم، در حالی که همچنان متحیر بودم و گریه می‌کردم، می‌گفتم: ما این را در اصفهان یک آدم ساده می‌دانستیم و برای همین به او هالو می‌گفتیم،

 حالا او اینجا در نجف اشرف چه می‌کند؟! گریه می‌کردم و می‌گفتم: ما چطور بندگان خدا را نمی‌شناسیم و . .

بعد از نماز صبح، از مسجد کوفه خارج شدم و سر قراری که داشتیم، حاضر شدم. هالو من را به بیرون از شهر برد و همه‌ آن جهیزیه‌ شترم را به من داد و گفت: ببین همه چیز درست است.

نگاه کردم و گفتم: بله، درست است، بعد پرسیدم: شما چطور به این مطالب رسیدی؟

گفت: آمیرزا محمّد!

انسان اگر به عبادت خودش غرّه رفت، بیچاره می‌شود. 

اگر دیگران را به سخره گرفت، بیچاره می‌شود. 

اگر تصور کرد از دیگران به خاطر مال و منالش برتر است، بیچاره می‌شود. 

اگر تصور کرد، به واسطه‌ منصب و مقام و علمش از دیگران برتر است، بیچاره می‌شود. همه‌ این‌ها را مواظب باشید.

 بله، من هالو هستم، من هیچ چیزی از دنیای شما نمی‌فهمم، من فقط یک کسی را در دنیای شما می‌شناسم که آن هم آقا جانم، حضرت حجّت است. من با او مأنوس هستم.

میرزا محمّد می‌گوید:

 او همین‌طور اشک می‌ریخت و می‌گفت و من متحیر بودم که او چه می‌گوید.

 بعد هم به من گفت: از این جریان با کسی صحبت نمی‌کنی. حالا هم بیا برویم.

چند قدمی نگذشته بود که یک‌باره دیدم من در مکّه مکرّمه هستم. فرمود:

 اعمالت را انجام بده و بعد از اعمال، باز بیرون مکه بیا، من مأموریت دیگری دارم که تو را برگردانم.

میرزا محمّد می‌گوید: دهانم بسته بود و اشک می‌ریختم. دوستانم را دیده بودم، می‌گفتند: کجایی؟! چطور شد؟!

 من نمی‌توانستم حرف بزنم و مأمور به سکوت بودم.

 امّا دیگر هیچ چیزی نمی‌فهمیدم و می‌گفتم: ما این همه شما را صدا می‌زنیم، امّا کسی که به او، هالو می‌گفتیم، یار و دوست و رفیق شماست. ما چه می‌کردیم و او چه می‌کرد!

یکی دو مرتبه هم میرزا حسین کشیک‌چی را در طواف دیدم، امّا حتّی جرأت نزدیک شدن نداشتم. قرارمان بود که بعد از اعمال به بیرون مکّه بروم. بعد از تمام شدن، از دوستانم جدا شدم و به آن‌ها گفتم: من فعلاً می‌خواهم بمانم و بعداً برمی‌گردم.

 به بیرون مکّه رفتم، او را دیدم، به من گفت: اعمالت قبول باشد. دو قدمی بیشتر برنداشته بودم که دیدم در مقابل دروازه‌ مدینه‌ی منورّه هستیم.

گفت: حالا برو زیارت‌هایت را هم انجام بده. کاروانت بعد از چند روز به مدینه می‌رسند، اما تو زودتر آمدی و بعد هم می‌توانی با آن‌ها برگردی، دیگر به من ربطی ندارد.

او خداحافظی کرد و رفت و من هنوز متحیّر بودم.

 امّا حال خاصّی داشتم و دوستانم هم مدام به من می‌گفتند: التماس دعا، عجب حالی داری، ما نمی‌دانستیم تو این‌طور اهل گریه هستی، در بازار اصفهان شوخ طبع بودی و گریه‌هایت را ندیده بودیم. آن‌ها نمی‌دانستند موضوع چیست.

با کاروان از مدینه به اصفهان برگشتیم. 

مردم به دیدن ما آمدند، 

روز دوم بود که دیدم هالو به دیدن من آمد، تا آمد، خواستم بلند شوم، با اشاره گفت: بنشین.

 چون قدیم‌ها رسم‌هایی داشتند. لذا او هم فقط سلام کرد و زیارت قبول گفت و در قهوه‌خانه پشتی که معمولاً برای خدام و . بود، رفت و با آن‌ها نشست و چایی خورد و رفت.

این چند روز که به دیدن من می‌آمدند، من مدام اشک می‌ریختم. آن‌ها هم متعجّب بودند و می‌گفتند:

 ما خانه‌ حاجی‌ها که رفتیم، همه خوشحال بودند و از سفرشان تعریف می‌کردند.

 امّا هر چه به من می‌گفتند: تعریف کن، می‌گفتم: من چیز تعریفی ندارم و فقط اشک می‌ریختم. آن‌ها هم با تعجب من را نگاه می‌کردند و می‌رفتند.

روز سوم دیگر طاقت نیاوردم و به خانه‌ هالو رفتم، در زدم، هالو آمد، او را بغل کردم و به پایش افتادم و گفتم: 

آخر تو چه کسی هستی؟! گفت: 

همان چیزهایی که در آنجا به تو گفتم، 

من بنده‌ ضعیف خدا هستم، هیچ چیزی نیستم. 

شما مردم را حقیر نپندارید. 

شما به عبادتتان، منصبتان، مالتان و . غیره نروید.

 این‌ها همه اغواهای شیطان است.


all444xw5.gif



8eucqcw.gif

all444xw5.gif

چند روزی نگذشته بود که از سفر آمده بودیم، یک روز درب حجره من آمد.

 من هر موقع او را می‌دیدم، بلند می‌شدم و تعظیم می‌کردم. 

او به من گفت:

 بعد از نماز ظهر به خانه‌ من بیا، من کارت دارم.

گفتم: چشم.

بعد از نماز ظهر به خانه‌ی او رفتم، دیدم آقایی با همان بوی خوش و قد رشید آن سواره بیرون آمد. 

خیلی نمی‌توانستم او را ببینم.

 میرزا حسین هم دنبال آقا دوید و مدام می‌گفت: مولایی! مولای! سیّدی! سیّدی! .

وقتی برگشت، به من گفت: فهمیدی این آقا چه کسی بود؟

گفتم: نه.

گفت: بیچاره، ایشان، مولایمان، آقایمان، سیّد و صاحب و سالارمان، حجّت‌بن‌الحسن‌المهدی(عج) بودند.

گفتم: من همان بوی خوش را از ایشان حس کردم و دیدم که در همان قد و قامت هستند و . . بر سرم زدم و گریستم.

او گفت: داخل خانه بیا. 

داخل رفتم، گفت: من دارم از دنیا می‌روم، تقاضایی از تو دارم.

 این شش ریال را بگیر و با آن کسب خود را تطهیر کن،

 این هشت ریال را هم پیش خود نگه دار و کفن و دفن من را انجام بده و من را در قبرستان تخت فولاد به خاک بسپار. 

این‌ها را مولایم به من داده است.

گفتم: من بالای سر شما بایستم؟

گفت: نه، برو. منتها صبح زود بیا.

صبح جمعه بود که زود به خانه‌ او آمدم.

 درب نیمه‌باز بود. رفتم دیدم رو به قبله خوابیده و صدا زدم، دیدم دیگر بلند نمی‌شود.

 پا بیرون آمدم و فریاد زدم. 

درب خانه‌ آیت‌الله روضاتی رفتم و جریان را تعریف کردم.

 آقا هم تا شنیدند، پا و بدون عمّامه، سراسیمه و با گریه بیرون آمدند و برای دفن حاضر شدند.

 بعد هم فرمودند: 

به مردم اصفهان بگویید: بعد از مرگم، من را زیر پای میرزا حسین کشیک‌چی دفن کنید که وقتی مولایمان، امام زمان به زیارت ایشان آمدند، پاهای مبارکشان به قبر من بخورد.

میرزا محمّد می‌گوید:

 من از آیت‌الله روضاتی پرسیدم: چطور شد که ایشان به این مقام رسید؟

فرمودند:

اوّلاً از مردم شکایت نکرد که چرا من را این‌طور صدا می‌کنند.

 ثانیاً به خودت هم گفت، او به عبادتش غرّه نرفت، حتّی به دیدارش با آقا جان هم غرّه نرفت.

این، خیلی مهم است که انسان بداند یکی از اغواهای شیطان این است که او را نسبت به اعمالی که شاید توفیقاتی از ناحیه‌خدا برایش آمده، مغرور کند.

اگر قلب ما، پاک شود، آقا جان خودشان به دیدار ما می‌آیند

السّلام علیک یا مولای یا  صاحب العصر و اّمان»


پس عزیزان!

 من وتو نباید به خودمان غرّه برویم. البته از این داستان می‌شود یک برداشت دیگر هم کرد و آن، اینکه اگر من و تو هم خودمان را پاک کنیم، نه نیاز دارد که باشیم، نه نیاز دارد که شغلمان چنین و چنان باشد و در مسندی باشیم و .، یک انسان عادی هم باشیم، ولی واقعاً با خدا باشیم و یک‌بار هم خودنمایی نکنیم، امام زمان به بازدیدمان می‌آید.

 طوری که آن نور مطلق به یک خانه‌ محقّر هم قدم می‌گذارد.

تفاوت امام زمان با امثال ما این است که آن حضرت نگاه نمی‌کند که این خانه، خشت و گل و کوچک و . است، آن به صفای دل طرف نگاه می‌کند. آقا جان، اگر ببیند که ما طاهر و پاک شدیم، خودش می‌آید.


آیت‌الله چهارسوقی، صاحب روضات بیان می‌کنند:

 یکی از کسانی که با حضرت رفته و بقیع و قبر مادرشان را زیارت کرده، همین میرزا حسین کشیک‌چی بوده است. 

اگر انسان این‌طور شود، آقا او را می‌برد . آقا قلب پاک می‌خرد، آقا چهره، قد و بالای ظاهری، ثروت و . نمی‌خرد. 

همه‌ی عالم دست خود آقاست. سر امام زمان منّت نگذاریم که فلان‌قدر پول خرج کردم. همه‌ی ثروت برای خود آقا جان است. 

آقا علم نمی‌خرد، خودش علم مطلق است، من و تو چه داریم که بخواهیم ادّعا کنیم عالم هستیم. ما هیچ چیزی نداریم. آقا! قلب پاک می‌خرد.

آقا این‌قدر کریم است، مانند اجداد بزرگوارش، یک موقع می‌بینی در یک خانه‌ محقّر وارد می‌شود.

 آقا خانه‌ میرزا حسین کشیک‌چی رفته، خانه‌ علّامه مقدّس اردبیلی هم رفته است. 

ولی تفاوتی بین این دو نیست، إلّا بقلبٍ سلیم. لذا هر دو را در قلب سلیم دیده و پسندیده است. 

آقا، قلب سلیم، حال خوش انسان و دوری از گناه را می‌پسندد.

عزیز دلم! سعی کن هر شب با آقا حرف بزنی، سعی کن هر ساعت یک دعای سلامتی آقا را بخوانی، سعی کن جلوات و ظواهر دنیا تو را فریب ندهد. اگر چشمت را از نامحرم دوختی، برنده‌ای؛ چون چشم گناه‌بین، امام زمان بین نمی‌شود. اگر گناه نکردی و با این چشمت، در فضای مجازی و . به انحراف نرفتی. اگر زبانت و گوشت را کنترل کردی، این وعده، وعده‌ خود حضرت است که فرمودند:

من به دیدن شما هم می‌آیم، اگر این‌طور عمل کنید.

 

all444xw5.gif


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

نوسازی و بازسازی persian-cat مطالب علمي تخيلي درباره ديجيتال آبی وار قالب شعری فیدان ENGLISH FOR STUDENTS خلاصه کتاب منطق مظفر وبسایت فرهنگی مذهبی ابن تیهان آکادمی موسیقی مهندسی پزشکی